علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

تولد آوینا جانمان...

درست سی روزِ دقیق از ما کوچکتر است... دختر با محبتی ست و همه اش اصرار دارد در کارها با دیگران مشارکت کند... خیلی باهوش است و همیشه اصرار به استقلال طلبی دارد.... ما هم جدیداً با ایشان رابطۀ مستحکم تری برقرار نموده ایم و از بودن با ایشان خرسندیم... پدر و مادرشان را هم خیلی دوست می داریم... آقا خواستگاری نمی خواهیم برویم؟! داریم آوینا جانمان را توصیف می کنیم... پنج شنبه بعد از بازگشت از قم میهمان خاله مهدیۀ عزیزمان بودیم برای تولد آوینا جانمان... از آن جا که ما به شدت معتقد هستیم به دوستی از راه دور(!!!!) حاضر نیستیم برای انداختن عکس کنار آوینا جانمان بشینیم به همین دلیل در معیت دایی محسن مهربانمان همنشین آ...
31 شهريور 1392

شهر قم

این تیتر یاد آورِ کتاب اجتماعی دبستان است... وقتی خانوادۀ هاشمی به شهر قم رسیدند.... از این که هنوز هم این درس در کتاب های بچه ها هست یا مانند خیلی از درس ها حذف شده است اطلاعات کاملی در دستِ ما نیست... ما هم روز گذشته یعنی پنج شنبه به شهر قم رسیدیم... و مادرمان بعد از سه سال توانستند به زیارت حضرت معصومه بروند... سالیان قبل همیشه تلاش مادرمان این بود که روز تولد امام رضا را حتما در مشهد و در جوار بارگاهش باشند، و امسال نیز به مانند سال های قبل همین فکر را در سر داشتند، اما از آن جا که بابایمان سرش شلوغ تر از آن بود که فکرش را بکنید قرار شد مادرمان به همراه ما و خاله نسرین مهربان (دوست مادرمان) عازم مشهد الرضا شوند... منتها به ع...
30 شهريور 1392

پسرکی که میخواهد گل فروش شود...

قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب. دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند. قایق از تور تهی و دل از آروزی مروارید، همچنان خواهم راند نه به آبی ها دل خواهم بست نه به دریا ـ پریانی که سر از آب به در می آرند و در آن تابش تنهایی ماهی گیران می فشانند فسون از سر گیسوهاشان هم چنان خواهم راند هم چنان خواهم خواند « دور باید شد، دور. مرد آن شهر، اساطیر نداشت زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود هیچ آئینه تالاری، سرخوشی ها را تکرار نکرد چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود دور باید شد، دور شب سرودش را خواند، نوبت پنجره هاست. »      ...
29 شهريور 1392

مدادِ رنگی...

جنابِ نقاش باشی: "علیرضا خان نوری" جهت مشاهدۀ جدید ترین سبک های نقاشی ادامۀ مطلب را دنبال کن...  همۀ عالم و آدم از دست ما شاکی شده اند...همین همۀ عالم و آدم که گفتیم واقعاً حق دارند... باور کن... چند وقتی ست که تا بینوایی در منزل مان دست به قلم و کاغذ می شود این ما هستیم که به مثالِ جن در مقابلِ آن شخص حاضر می شویم و اعمالِ دستور می نماییم که برایمان "تُ" بکشند... اشتباه نکن...خودمان می دانیم که یک "تُ" کشیدن اصلاً کاری ندارد، ولی به علت علاقۀ شِدیدمان به "تُ" دست از سرِ کچل طرف بر نمی داریم و "تُ تُ" گویان اصرار داریم که مرتب برایمان "تُ" بکشند... البته اگر همۀ "تُ" ها هم شبیه هم باشند باز هم شکایتی نداریم و اصرار د...
27 شهريور 1392

کافی ست خواهنده باشی...

حتی اگر به آخر خط هم رسیده ای اینجا برای عشق، شروعی دوباره است پس بگو: السلامُ علیک یا غَریبَ الغُرَبا و زمزمه کن صلوات بر امام رئوف را: و ایشان را واسطه کن.. و به واسطۀ رأفت بی انتهایش، بخواه از پیشگاه حضرت حق همۀ آن چه را که از خیر و خوبی در عالم موجود است. .. ...
25 شهريور 1392

وقتی ادب سرشار می شود...

تا به حال فکر کرده ای که خرید مغزهای فرآوری شدۀ آفتابگردان و هندوانه و .... از خرید همان میزان تخمۀ آفتابگردان، هندوانه و سایر اقلام این تیپی که فرآوری نشده اند، ارزان تر است؟! البته شاید هم از دید صنایع غذایی دلیل خاصی برای این اختلاف قیمت موجود باشد که ما از آن بی اطلاعیم... در هر صورت ما که مغزهای فرآوری شده را بیشتر می پسندیم و نسبت به آن علاقۀ فراوانی از خود نشان می دهیم... و امـــــــــــــــــــــــــــا بعد... به دنبال چاپ شدنِ عکس مان در مجلۀ شهرزاد بسی احساس مشهور شدن به ما دست داده است و احساس می کنیم لازم است که به مثالِ یک انسان جنتلمن رفتار کنیم.... شما همراه همیشگی از رفتار جِنتلمَنانۀ ما در خوردنِ هندوان...
25 شهريور 1392

آموزش اصول وبلاگ نویسی...

امروز مادرمان به هنگام مطالعۀ مجلۀ شهرزاد با مقالۀ جالبی مواجه شدند. از آن جا که مادرِ ما آخر اطلاع رسانی است و تک آموزی (!!!!) در ذاتِ ایشان نیست پس تصمیم گرفتند شما را نیز برای مطالعۀ این مطلب راهیِ این مجله نمایند. آموزش اصول وبلاگ نویسی برای مادرها و پدرها خیلی خوب است که اگر دست به کاری می زنیم با اصول و قاعده پیش برویم تا بتوانیم موفق تر عمل کنیم و آرزوی ما موفقیت مادران و پدران وبلاگ نویس است.   ...
24 شهريور 1392

....و پایان...

آخرین برگ جشنوارۀ تابستانی نی نی وبلاگ نیز ورق خورد و به لطف خدا دفترش بسته شد... و این هم چاپ عکس برندگان در مجلۀ شهرزاد... بعد از این که ما با اختلاف فقط سه رای با نفر سوم، به عنوان نفر چهارم در رده بندی قرار گرفتیم امروز بعد از خرید مجلۀ شهرزاد مشاهده کردیم که ما را به عنوان نفر پنجم معرفی کرده اند!!!!!!!!!!!!!!! تعجب نکنید.... اشتباه است پیش می آید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! امروز دایی محسن مان در حالی که دو عدد مجلۀ شهرزاد در دست داشتند به منزل آمدند و ما را با عکس چاپ شدۀ ما و امیر علی جان پسر خاله مان (برادر مصطفی) بسی هیجان زده نمودند... این دو مجله برای ما و برای امیر علی جانمان خریداری شده تا در آینده ببینیم و بسی به خود...
24 شهريور 1392

رضایت مندی؟؟!؟

حکایت ما حکایت همان ماری است که از پونه بدش می آید... و مُدام درِ خانه اش سبز می شود!!! هر چقدر که بی نظمی ها در اطرافمان کم بود(!!!!)، بی نظمیِ حاصل از شروع کلاس های دانشگاه هم به آن اضافه شد... نمی دانیم این ضربۀ نا به جا بر سر کدامین بینوا فرود آمده است که یک همچین فکرِ "....." به سرش خطور کرده و دستور داده که کلاس های دانشگاه باید از 16 شهریور شروع شود؟! جدای از مسائل مربوط به مسافرت های تابستانی و هوای گرم و سختیِ رفت و آمد، یک نکتۀ فنی وجود دارد... فکرش را بکنید زمانی که هنوز نتایج کنکور اعلام نشده و دانشجویان جدید الورود هنوز ثبت نام نکرده اند، کلاس ها شروع شده است... البته ما اصلاً نگران دانشجویان نیستیم... آخر ایشان د...
24 شهريور 1392

هر دم از این باغ بری می رسد...

امروز کاری کردیم که برای اولین بار در زندگیمان، آتش خشم مادرمان را بد جوری برافروختیم... باورت نمی شود کارد که چه عرض کنیم، حتی اگر ساطور هم می زدی حتی دریغ از یک قطره خون... همه اش هم تقصیر همین حوصلۀ مسخره مان است که همه اش سر می رود و عن قریب است که با این سر رفتن هایش، سر ما را نیز بر باد دهد.. همه چیز از آن جا شروع شد که امروز عصر خواب بر پلک های همۀ اعضای خانواده چیره شده بود الّا پلک های مبارک اینجانب.... بابایمان که صبح کلاس زبان داشتند و طبیعتاً محکوم بودند به بیداری در اول صبح، پس پُر واضح است که بعد از صرف نهار ایشان اولین کسی بودند که برای در امان ماندن از موجودی به نام "علیرضا" به اتاق پناه بردند. روی تخت دراز ک...
23 شهريور 1392